delbar21

عاشق تنها

  

 

تو به اندازه ی تنهایی من زیبایی 

 

من به اندازه ی زیبایی تو تنهایم

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

آغوشت را به منـــــــــــــــــ بسپار

 

 

 

 

گرمــــــــــــــش میکنم

 

با جآدوی عشقــــــــــ ـ ـ ـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:,ساعت8:43توسط سامان | |

منو تنها نذار عشقم ، نذار اين خونه خالى شه
كسى كه روت قسم ميخورد ، اسير كج خيالى شه
منو تنها نذار عشقم ، مگه اين گريه خواهش نيست
اگه باهم نمى سازيم ، جدايى راه حلش نيست
منو تنها نذار عشقم ، منم سهمى ازت دارم
همين يه دلخوشى رو من ، توى دنيا فقط دارم...

 

 



یقین دارم که می آیی

زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند

تو می آیی...!

 

 

 


امروزدلم دوباره شکست

ازهمان جای قبلی

کاش میشدآخراسمت نقطه گذاشت تادیگرشروع نشوی

کاش میشد فریادبزنم دلم خیلی گرفته

اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شدآدمها ازدوردوست داشتنی ترند


 

مثل تووووووووووووو....

              

 

 

 

 

 


خدایا یه کاری کن نزار بره اخه بدونه اون من هیچم


با اون که هنوز قلبم میزنه


با اون که هنوز دارم نفس میکشم


با اون که هنوز سر پام


اون که عشقه منه


اون که همه ی دنیای منه


با اون که من زندم


اگه اون نباشه 

 

خدا ...

+نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت20:49توسط سامان | |

 

درد الانم نبودنش نیست...این دل بدبختمه که آروم نمیگیره..هر لحظه نبودنشو مبکوبه توی سرم و میگه تقصیر خودت بود...آخه من چرا....

میدونم میای و میخونی...مهم نیست...هر چند که به همه ی دنیا شک دارم..ولی توام بی جواب نمیمونی.مثل همه...یه روز مطمئنم جامون عوض میشه...اونی که گریه میکنه میشه تو.اونی که میخنده میشه من...

 

 

To Che Mifahmi HaLoO Roze kaSiuO ' ke Dgeh HiCh Negahi DeLeShOo NeMiLarzoOne!

 

 
نگذار امشب به فــــردایی برسد
که تـــــو در آنـــــ نیستی...!
نـــگـــذار..
 

 

 

 


 

 

 

خیلی وقته كه با تو زندگی می كنم! ..

چشمانم كه می بندم تو را میبینم ! خب همین بسه  برام...!راضیم میکنه!!

راضی که نه ولی خب.چاره ای ندارم...!شبها همیشه عجولم برای خواب!...

برای خواب که نه...برای بستن چشمهایم و امدن تو!!!

شبها چراغ را خاموش میکنم.دراز میکشم و با شوق چشمانم را میبندم!!!

و انتظارت میکشم.....!!

در باز میشود تو میایی....!

از آن نگاههای قشنگ و معنی دار میکنی هر دو میخندیم....! 

آشفته می نویسم امشب ؟ تو ببخش ..

 

بعضی شب ها - مثل امشب سرم پر می شود از این  

                                                                               

حرف های هرگز نگفته ! و تا برایت ننویسم آرام نمی شوم...!

 

به دل نگیرحرف دلمو! امشب هم از اون شب های دیوانگی ام هست ..

 

كمی كه بنویسم ، آرام می شوم...

 

 

 

 

...گفته بودم

بی تو سخت میگذرد بی انصاف....

حرفم را پس میگیرم...

بی تو انگار اصلا نمیگذرد

 دلتنگم

گله نازم دلم  برات تنگ شده واسه اون نگاهات برای اون چشمای نازت....اونا نزاشتن پیش هم باشیم....میدونم من اخر از دلتنگی میمیرم.....خدا ازت گله دارم چرا این کارو با من میکنی مگه من چیکار کردم.....

 

 

    

 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت18:20توسط سامان | |

 

 

 

 

 بمیرد انکه جدایی را بنا کرد

 من را از تو.تو را از من جدا کرد


 

اما هیچکس اونو مثل من دوست نداشت فقط اینو میتونم بگم من بدون اون میمیرم.

مثل اینکه براش خیلی مهم بودم!

چون برای همیشه دورمو خط __________
__کشید...

 

 

 

 

صبر کن ..........



یک لحظه بایست..............


تکلیف دلی که عاشقش کردی ..........



چیست...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

 

دست خودم نیست که واست اشکامو جاری می کنم
با اینکه سهمم نبودی باز بی قراری می کنم
سخته دلت رو بسپاری به اون که اخرش می ره
اونی که برای موندنش برای داشتنش دیره
اونی که گفت دعا بکن هیچ کدوم شون ثمر نداشت
نگو که گریه های من پیش خدا ثمر نداشت
الهی هیچوقت نبینی الهی که سرت نیاد
حتی یه لحظه درد من درون بسترت نیاد 

 

 

 آسمونی رو دوست دارم که بارونش فقط واسه شستن غم های تو بباره ...

 

 

  

به آخر خط رسیده بودم

 

به آخر خط رسیده بودم…

 

باید بهش ثابت میکردم دوستش دارم…

  

خیلی عصبانی بودم..

  

گفت:اگه دوستم داری رگتو بزن…

 

گفتم مرگ و زندگی دست خداست…

  

گفت:دیدی دوستم نداری؟

 

خیلی بهم بر خورد تیغو برداشتم رگمو زدم…

 

وقتی تو آغوش گرمش جون میدادم آروم زیر لب گفت:اگه

 

 دوستم داشتی تنهام نمیذاشتی....

 

 

 

 

خدا کجاست ؟...سرم را بالا می آورم...

شاید خدا آن بالا ها باشد...

سرم را پایین می آورم...

شاید خدا این پایین باشد...

می گویند خدا همیشه همه جا پیش ماست...

راستی...

خدا که خودش پیش ماست...

پس آدم ها را کجا می برد...؟


پ.ن : دوباره مرگ... دوباره تنهایی... دوباره تنها شدن... این روزها تلخند...مثله همه ی اون قهوه هایی که با

هم می خوردیم...

مثله سرمای دستهای تو ... مثله اشک های یخ زده ی مامان... مثله شروع قصه ها ی مامان بزرگ...

 

اما هیچکس اونو مثل من دوست نداشت

 

 

 

                              تقدیم به عشقم به خاطر تو سکوت را در شب،

                                        شب را در تاریکی دوست دارم

                         به خاطر تو قلب را در سینه و تو را در قلب دوست دارم

                           نمی گویم برایت میمیرم به خاطرت زندگی میکنم

                                                               (تقدیم به عشفم)

 

 

 

   تقدیم به کسی که

 

 

                                شمع را

                      به نامش  و  به خاطرش

                             روشن میکنم.      

                                                          

 

                                     دوستش داشتم همچنانکه باغبان گل

                                  زیبایش را دوست میدارد ، میپرستیدمش

                                همچنانکه عاشقی معشوقه اش را میپرستد...

                       ..، ولی این عشق را بخاطر دوستم برای ابد در دل خود مدفون

                 ساختم و قلب حساس و زود رنجش را باو سپردم. باشد که قدر و قیمت

                                   آن زیبا صنم را در این گیتی پهناور بداند !؟

 

 

مدتی بود که دیگر احساس تنهایی نمی کردم ، از تنهایی دور بودم ، درد و دلم را به همدل زندگی ام می گفتم ، هیچ غم و غصه ای در دلم نبود ، اما اینک باید به استقبال تنهایی بروم…

+نوشته شده در یک شنبه 18 دی 1390برچسب:,ساعت22:14توسط سامان | |

مگه قول نداده بودی...



اشکایی که بی هوا رو گونه هام میریزه


قلبی که از همه ی خاطره هات لبریزه


دلی که می خواد بمونه ، تنی که باید بره


حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره


بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده


بیخیال قلبی که این همه تنها مونده


آخه دنیای تو ، دنیای دلای سنگیِ


واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیِ


مثل تنهایی میمونه با تو همسفر شدن


توی شهر عاشقی بیخودی دربدر شدن


حال و روزمو ببین ، تا که نگی تنها رفت


اهل عشق و عاشقی نبود و بی پروا رفت! 

+نوشته شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,ساعت22:9توسط سامان | |

تنهای تنها شدم این بار با تو و خیالت باز هم من و تو در کنار قبری که نگاه او به ما و ما به اوست بازهم من و تو

 در کنار یک درخت پر از تبسم پر از نگاه نگاهی که مارو به فردا و فرداها میخواند ولی افسوس که فردائی برای من

و تو نیست و حال تو بی من ومن بی تو هستیم افسوس افسوس که زندگی ما رو از هم جدا کرد و نگزاشت که

من و تو به ما تبدیل شویم ولی بدان که باز هم من به یادت هستم به یاد تو و لبخند هایت لبخندی که با ان به من

زندگی مجدد بخشیدی و به من امید دادی تو گفتی که تا ابد با هم میمانیم  اما تو رفتی و با رفتنت یک خاطره

خاطرهای تلخ را به جا گزاشتی ولی........

+نوشته شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,ساعت1:35توسط سامان | |

نمیدانم  ابراز عاشقی غیر از آنکه به کسی که دوستش داری وفادار باشی و صادق، چگونه است اما میدانم که من عاشق ترینم.
نمی دانم چگونه باید با آنکه دوستش داری بمانی، بمانی و مجنون هم بمانی، مجنون تر از یک عاشق دیوانه ، اما میدانم که من مجنون ترینم.
نمی دانم اشک ریختن از غم دلتنگی و غصه دوری چگونه است و چگونه باید برای آنکه دوستش داری دلتنگ شوی اما میدانم که من دلتنگ ترینم.
نمیدانم قلبی که عاشق است چگونه باید اثبات کند که عاشق است، و یا دلی که در گرو دلی دیگر است چگونه باید از آن مهمان نوازی کند اما میدانم که من خوشبخت ترینم.
نمی دانم که آیا می دانی بعد از تو من شکسته ترینم!
آری بدان که بعد از تو من بدبخت ترینم.
نمی دانم چگونه باید با تو باشم و راز دلت را بیابم، و چگونه باید لحظه های عاشقی را سپری کنم اما بدان که من داناترینم.
نمی دانم که آیا میدانی بعد از سفر کردنت، همه لحظه های زندگی ام سرد و بی حوصله می شود ؟ آری بدان که من در آن زمان تنهاترینم.

+نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت2:0توسط سامان | |

رفتی ؟ بی خداحافظی؟ فکر دلم نبودی که بی تو عذاب میکشد؟
فکر من نبودی که بی تو زندگی برایم جهنم می شود؟
مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی مان را؟
مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری؟
تو که اینک مرا تنها گذاشتی ، تو که بر روی قلبم پا گذاشتی
چه زود فراموشم کردی ، مرا آواره کوچه پس کوچه های شهر بی محبتی ها کردی
مگر نمیدانستی بعد از تو دلم را به کسی نمیدهم؟
مگر نگفته بودم عاشق شدن یک بار هست و دیگر عاشق کسی نمیشوم؟
مگر نگفته بودم اگر عاشقی هیچگاه مرا تنها نمیگذاری
پس تو عاشقم نبودی ، همه حرفهایت دروغ بود ، عشقی در دلت نبود ، سهم من از با تو بودن همین بود!
باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای
دلم به تو خوش بود ، چه آرزوهایی با تو داشتم ، نمیدانی که شبها یک لحظه هم خواب نداشتم
رفتی و من چشمهایم خیس شد روزهای زندگی ام نفسگیر شد
رفتی ؟ بدون یک کلام حرف گفتنی!
کاش میگفتی که دیگر مرا نمیخواهی و بعد میرفتی ، کاش میگفتی از من متنفری و بعد مرا تنها میگذاشتی ، کاش میگفتی عاشقم نیستی و جایی در قلبم نداری و بعد میرفتی ! چرا بی خبر رفتی؟

+نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت13:37توسط سامان | |

آه که چقدر سخت است لحظه های دور از تو بودن
آه که چقدر تلخ است بی تو بودن.
گاهی از این زندگی خسته میشوم ، گاهی نیز از عشق دلشکسته میشوم.
گاهی در گوشه ای تنها مینشینم و اشک میریزم ، گاهی  نیز عکسهایت را در آغوش میگیرم و از دلتنگی ات گریه میکنم.
این است رسم عشق ، چقدر دردناک است این لحظه های عاشقی
پشیمانم از اینکه عاشقم ، پشیمانم از اینکه در دام عشق گرفتارم .
کاش که عاشق نمیشدم ، تنهایی دوای درد من است.
دلم نمی آید رهایت کنم ، حالا که عاشقت هستم دلم نمیخواهد قلب مهربانت را بشکنم.
گرچه من از کرده خویش پشیمانم ، اما چون با تو هستم خوشبخترینم.
آنقدر دوستت دارم که دلم نمیخواهد بگویم که فراموشم کن .
آه که چقدر این لحظه ها نفسگیر است ، آه که چقدر این قلب بی گناهم پریشان است.
از امروز میترسم که از من دور شوی ، از فردا میترسم که تو را از دست بدهم ، به چه امیدی با تو باشم ای بهترینم؟
این سرنوشت و روزگار بی وفا با قلب من نمیسازد میدانم اگر با تو باشم فردا که رسید حال و هوای من از امروز دلگیرتر است.
آه که چقدر این لحظه ها بی مروت است .
قلب من بی طاقت است ، چشمهایم دیگر اشکی ندارند برای ریختن .
نمیدانم از دوری تو اشک بریزم ، یا از دلتنگی ات.
نمیدانم غصه امروز را بخورم ، یا غم فردا را بکشم.
نه دیگر کار من از کار گذشته است ، راهی جز عاشق ماندن و غم و غصه های عشق را تحمل کردن نیست.
باید سوخت ، باید در راه عشق نابود شد ،آه که چقدر تلخ است .

+نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت14:27توسط سامان | |

من از غم تنهایی خویش ناله  کرده ام         درد دل نوشته ام  تو را بهانه  کرده ام

غم دل خسته ام با تو تقسیم کرده ام         قصه ی دل از برای تو  تفسیر کرده ام

در  هر نفسم اسم  تو را ذکر  کرده ام         در  سیاهی  شب به تو  فکر کرده ام

من نام تو را به هر بهانه فریاد  کرده ام         دل بشکسته  از قفس  آزاد  کرده ام

من حدیث عاشقی کوته کنم در این نفس

بی تو عاقبت بمیریم در این قفس

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت12:35توسط سامان | |

شده يه چيزي تو دلت سنگيني كنه....؟؟؟خيلي سخته ادم كسي رو نداشته باشه...


دلش لك بزنه كه با يكي درد دل كنه ولي هيچكي نباشه...


نتونه به هيچكي اعتماد كنه هر چي سبك سنگين كنه تا دردش رو به يكي بگه ...


نتونه اخرش برسه به يه بن بست ...


تك وتنها با يه دلي كه هي وسوسش مي كنه اونو خالي كنه ...


اما راهي رو نمي بينه سرش روكه بالا مي كنه اسمون رو مي بينه به اون هم نمي تونه بگه...


خيري از اسمون هم نديده

مگه چند بار اشك هاي شبونش رو پاك كرده...؟!

 

بهش محل هم نداده تا رفته گريه كنه زود تر از اون بساط گريه اش رو پهن كرده تا كم نياره ...

 

خيلي سخته ادم خودش به تنهايي خو كنه اما دلي داشته باشه كه مدام از تنهايي بناله...

 

خيلي سخته ادم ندونه كدوم طرفيه؟!

 

خيلي سخته ادم احساس كنه خدا انو از بنده هايش جدا كرده ...

 

خيلي سخته ندوني وقتي داري با خدا درددل مي كني داره به حرفات گوش مي ده يا ...

 

پرده ي گناهات انقدر ضخيم شده كه صدات به خدا نمي رسه.... ؟!

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت11:36توسط سامان | |

همچنان لحظه های سرد تنهایی میگذرد اما هنوز باور ندارم که تنهایم.
همچنان عمر میگذرد ولی هنوز باور ندارم که در این دو روز دنیا دو روز آن پر از غم است .
همچنان زندگی ساز خودش را میزند ولی سرنوشت با آن ساز نمی رقصد.
همچنان در حسرت بهار نشسته ام ، اما نمیدانم که خزانی زیباتر از بهار را پشت سر گذاشته ام .
این دل لحظه به لحظه بهانه هایش را بیشتر میکند اما نمیداند حتی این بهانه ها نیز دیگر به یاری او نمی آید .
همچنان هوای چشمهایم گریان است ، روزها بارانیست و شبها طوفانیست.
همچنان این لحظه های نفسگیر زندگی را میگذرانم اما هنوز باور ندارم که دیگر هیچ امیدی در قلبم نیست.
امید من دیروز بود که گذشت ، امید من فرداست که از فردا نیز نا امیدم.
دیروز هر چه بود گذشت ، اما هر چه پیش خواهد آمد دیگر نخواهد گذشت و در دلم باقی خواهد ماند.
همچنان از نگاه گل پژمرده در گلدان خشک میفهمم که پرپرم.
همچنان از آواز بی صدای پرنده در قفس میفهمم که من نیز در قفسی به بزرگی دنیا اسیرم!
همچنان از سکوت سرد شبانه میفهمم که آسمان بی مهتاب است و امشب نیز شب دلگیریست !
کسی نیست که به داد این دل برسد ، هر کسی به داد دل خودش میرسد،به داد و فریاد این دل تنها نمیرسد.
همچنان باید درون خودم فریاد بزنم ، درون خودم اشک بریزم و ناله کنم .
ای خدا تو شاهد روزگار من باش ، و بیا این درد بی درمان مرا درمان کن.
دلم میخواهد شاد باشم ، اما شادی جای دیگری اسیر است.
دلم میخواهد امیدوار باشم ، اما امید من خواب است .
همچنان لحظه های سرد زندگی میگذرد اما هنوز باور ندارم که وجودم از سردی لحظه ها یخ زده است.

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت9:20توسط سامان | |

فراموش میکنم گذشته ها را ،روزها و شبها مینشینم در گوشه ای ،تا همه بگویند که تو دیوانه ای.
آری من دیوانه ام ، تنهاتر از یک تنهای بیچاره ام .
فراموش میکنم لحظه های با تو بودن را ، می اندیشم به این روزگار .
روزگاری بود که تو بودی و من نیز در قلب تو بودم ، تو میگفتی مرا دوست داری و من نیز عاشق تو بودم .
روزگاری بود که چشمهایم از غم دلتنگی تو بارانی میشد ، شبهای من با حضور تو مهتابی میشد ، حالا تو نیستی و من غرق دردها شده ام ، باران نمییارد و من مثل کویر شده ام ،مرا رها کردی و رفتی و اینک در این شهر بی محبت غریب شده ام.
تو که میدانستی من ساده ام و فریب را تو را میخورم ، چرا کاری کردی که من حتی معنای دلشکستن را نیز بدانم و از صبح تا شب شعر جدایی بخوانم.
اینک که من اسیر عشق دروغین تو بودم ، با خودم میگویم که ای کاش تو نبودی و گذشته ای نیز نبود ، من تنها بودم و هیچ یادی از تو نبود.
فراموش میکنم  گذشته ها را ،برای خود میخوانم آواز لالایی را ، تا به خوابی روم تا هر زمان که بیدار شدم ، با خودم بگویم که اینها همه یک خواب بود.

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت2:34توسط سامان | |

میتوانم کسی باشم که آسمانش پرستاره است ، رنگ عشق را ندیده ولی عاشق است.
میتوانم شمعی باشم که عاشق هزار پروانه است ، سوختن پروانه را باور ندارد و مثل خورشید گرم گرم است.
میتوانم سرابی باشم برای دلها ، زخمی باشم برای دردها ، سنگی باشم برای شکستنها.
میتوانم بشکنم دلها را، به بازی بگیرم قلبها را ، و بسوزانم نامه ها را.
میتوانم دو رنگ باشم یک قلب رنگارنگ داشته باشم ، میتوانم در آغوشها بخوابم و آرام باشم.
در مرامم نیست اینگونه باشم ، دلی سیاه و قلبی پر ازدحام داشته باشم .
آسمانی بی ستاره دارم ، قلبی آواره دارم ، نه شمع هستم و نه خورشید ، من یک دل مهتابی دارم.
من که دلم پر از درد است پس چگونه مرحمی برای دردهایم باشم؟
من که خود یک دلشکسته ام ، در غم عشق نشسته ام پس چگونه باید آرام باشم.
نمیتوانم بنویسم قصه رفتنها ، غرق شدن در سراب دلها را .
مینویسم که اسیر دلهای بی وفا بودم ، هنوز قصه تمام نشده ، من نیز قربانی یک عشق دروغین بودم.

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت1:52توسط سامان | |

چه بی صدا رفت
چه آرام و بی ریا رفت
او رفت ، اما از  قلبم هیچگاه نرفت.
روزها رفتند، اما یاد او از خاطره ها نرفتند .
خورشید رفت ، غروب آمد ، اما نام او از دلم نرفت و مهرش همیشه در  کنج دلم ماند.
او هست اما نیست ، او در قلب من است اما در  کنارم نیست.
او رفت ، سهم من از رفتن او قطره های بی گناه اشکهای من بود.
او رفت اما هنوز قصه پا برجاست ، زندگی تمام نشده ، صدایش همیشه برایم آشناست.
او رفت ، اما من هنوز هستم ، او هست ، زیرا من نیمه ی دیگری از او هستم.
ما یکی هستیم ، او رفت اما هنوز به عشق هم زنده هستیم ، او نیست ، اما به عشق هم عاشق هستیم.
دسته گلی از گلهای نرگس چیده ام ، به یادت در طاغچه ی اتاق گذاشته ام ، عطر تو همیشه در اتاقم پیچیده ، یاد تو هنوز از خاطر گلها بیرون نرفته.
آن زمان که تو بودی ، دنیا برایم بهشت بود ، این تقدیر و سرنوشت بود که تو رفتی ، اما هنوز هم دنیا برایم زیباست ، زیرا یاد تو همیشه در دلهاست.
او رفت ،
چه بی صدا رفت ،
چه آرام و بی ریا رفت…

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت1:9توسط سامان | |

کاش در این لحظه که دلم گرفته است در کنارم بودی عشق من
کاش در کنارم بودی و مرا آرام میکردی
در این لحظه  به یک نگاهت نیز قانعم ،عزیزم
حتی همان یک لحظه نگاه مهربانت نیز مرا آرام میکند.
ای تنها همدم لحظه های زندگی ام ، در این لحظه بدجور به وجودت نیاز دارم،
حالا که دلم گرفته کسی را جز تو ندارم ، که مرا آرام کند ،
مرا  از این حال و هوای پر از غم رها کند.
در این لحظه که دلم گرفته ، بشنو درد دلهایم را عشق من ،
تویی که تنها امید منی ، تویی که تنها همدم لحظه های تنهایی منی
بیا  در کنارم ،
خیلی بی قرارم،
میدانی در این لحظه چه آرزویی دارم؟
سر بگذارم بر روی شانه هایت و…
شانه های خیست ، دل آرامم ، نمیخواهم زمان بگذرد ،
نمیخواهم لحظه ای حتی دور از تو باشم
سر میگذارم بر روی سینه ات ، گوش میکنم به صدای تپش قلبت ،
تا بیش از اینکه آرامم، آرام شوم، در گرمای آغوش مهربانت گرفتار شوم
در این لحظه هیچ چیز جز آغوش تو و یک سکوت عاشقانه نمیخواهم…

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت19:12توسط سامان | |

چشمانم را باز کردم و تو را دیدم ، عاشقت شدم .
اما تا یک لحظه چشمهایم را بستم دیگر تو را ندیدم.
دیگر به شکستن عادت کرده ام ، آنقدر سوخته ام که خاکستر شده ام.
آنقدر بی وفایی دیده ام که خودم نیز بی وفا شده ام.
آنقدر اشک ریخته ام که دیگر همه جا را خیس میبینم ، آنقدر لحظه های زندگی را با غم و غصه سپری کرده ام که برای همیشه همنشین غمها شده ام.
نمیدانستم فاصله بین عاشق شدنم و یک لحظه بستن چشمهایم ، جداییست.
نمیدانستم سهم همه ما عاشقان بی وفاییست، پایان این راه یک جاده خاکیست.
کاش هیچگاه تو را نمیدیدم، کاش هیچگاه عهد عشق را با تو نمیبستم.
بشکند قلبم که عاشق شد ، بسوزد احساسم که در راه تو فدا شد.
حال و هوای دلم مثل خزان است ، این حال ، درد همه عاشقان است.
فصل های دلم بی بهار است ، در حسرت شکفتن غنچه محبت نشسته ام ، این انتظار بی پایان است.
چشمانم را باز کردم و عاشقت شدم، یک لحظه چشمانم بستم و دیدم تو رفته ای.
مرا تنها گذاشته ای و بار سفر را بسته ای .
تو که عاشقم نبودی ، پس چرا گفتی عاشقی، تو که دوستم نداشتی ، پس چرا به پای من نشستی، تو که میگفتی همیشه با منی ، پس چرا مرا تنها گذاشتی.

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت12:11توسط سامان | |

این هوا ، هوای دلگیریست ، فصل قلبم پاییزیست.
آسمان قلبم ابری است ، دلم گرفته ، این چه دردیست.
این چه دردیست که بی دواست ، با گریه هایم هم صداست، کسی نیست اینجا ، که آرام کند دلم را.
کسی نیست اینجا که پاک کند اشکهایم را ، بشنود درد دلهایم را.
از غم نمینویسم ، اما دلم پر از غم است ، از اشک نمینویسم اما آن قطره هایی که از چشمانم میریزد نامش اشک است.
من که حرفی نمیزنم ، بغض گلویم را گرفته ، پس بخوان درد دلم را ، دردی که بر روی کاغذ خیس نوشته ام ، تو که با غم بیگانه نیستی ، اگر امروز شادی فردا همنشین غمهایی ، تو که امروز از اشکهای من میخندی فردا خودت اسیر اشکهای چشمهایت خواهی شد.
چرا به بیراهه میروم ، دلم گرفته ، به دنبال آشیانه میروم ، آشیانه من کجاست ، دل من خسته و تنهاست ، کسی میشوند فریاد مرا ، نه عزیزم اینجا سرزمین غمهاست.
بگذار اشک بریزم نگو طاقت دیدن اشکهایم را نداری ، به خدا تو حال مرا نداری، تو جای من نیستی و قلب شکسته در سینه نداری ، این تنها راه آرامش است ،دلم گرفته، به خدا این تنها راه شکستن بغض کهنه است.
نمیدانی چه حالی دارم ، تمام لحظه هایم را با دلی گرفته میگذارنم ،میترسم دیگر معنی لبخند را ندانم…نگو که چرا از اشک مینویسم ، تو که خودت روزی اسیر غم ها بوده ای ، نگو که چرا اینقدر غمگین مینویسم.

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت12:1توسط سامان | |

مدتی بود که دیگر احساس تنهایی نمی کردم ، از تنهایی دور بودم ، درد و دلم را به همدل زندگی ام می گفتم ، هیچ غم و غصه ای در دلم نبود ، اما اینک باید به استقبال تنهایی بروم…
اینک که همدل من باید سفر کند قلبم دوباره همان قلب تنها خواهد شد…
باز دلم ویرانه خواهد شد و باز  تنهایی رفیقم خواهد شد…
باز اشک در چشمانم جاری خواهد شد و باز دلم ویرانه تنها خواهد شد…
باز دلم تیره و تار خواهد شد و باز تنهایی رفیق شب  و روز من خواهد شد…
 اینک که او باید سفر کند آنوقت تمام درد و دل هایم در دلم خواهد ماند…
غم  و غصه ها دوباره به سراغم خواهند آمد…
باید دستهای سرد تنهایی را دوباره بگیرم…
من تحمل این دوری و فاصله را ندارم…
من تحمل آن را ندارم که با تنهایی زندگی کنم…!
اما سرنوشت اینچنین می خواهد…
نفرین به سفر که باز هم با کوله باری از غم و غصه به سراغم آمد…
باید با چند شاخه گل خشک و پرپر شده ، با کوله باری از نا امیدی  ، با چشمهای گریان ، با  گونه ای پریشان ، با قلبی شکسته ، با پاهای خسته در دشت پر از سکوت و  درد و وغصه به استقبال تنهایی بروم…!
می دانم که سوغات تنهایی برای من یک دنیا غم و غصه است…
باید  دوباره دستهای سرد تنهایی را بگیرم و به سوی دشت  تنهایی حرکت کنم… او رفت ، او رفت به سرزمین خوشبختی ها ، سرزمین رویاها…
اما ، اما من باید در همین دشت تنهایی ها بمانم تا بپوسم و آخر سر نیز از تنهایی  و غم و غصه بمیرم…!

 

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت10:5توسط سامان | |

هنوز بی وفایی نکرده ام که به من میگویی بی وفا
من قلبی دارم عاشق ، پاک و بی ریا

هنوز بی وفایی نکرده ام که به من میگویی بی وفا!
من قلبی دارم عاشق ، پاک و بی ریا!
هنوز بی وفایی ندیده ای که به من میگویی لایق عشقت نیستم
هنوز خیانت ندیده ای که میگویی یکرنگ نیستم
چرا باور نمیکنی که عاشقت هستم ، چگونه بگویم که من تنها با تو هستم
اینها همه بهانه است ، حرفهایت خیلی بچه گانه است
چشمهایت را باز کن و مرا ببین ، این بی قرارها و انتظار قلبم عاشقم را ببین
ببین  که چه امید و آرزوهایی دارم با تو ، در مرامم نیست بی وفایی و خیانت به تو!
تویی که تنها در قلب منی ، مثل نفس در سینه منی ، چرا باور نمیکنی که تنها عشق منی ، چرا باور نمیکنی که تنها تو ، فقط تو در قلب منی !
چرا باور نمیکنی دوست داشتن هایم را ، باور نمیکنی احساس این دل دیوانه ام را
هنوز شب نشده به فکر روشنایی فردا هستم ، میترسم که شب را دوباره با ترس و دلهره بگذرانم ، ترس از حرفهای تو ، ترس از بهانه های تو ، دلهره برای از دست دادن تو!
آرامش را از من گرفته ای ، از آن لحظه که فهمیدی زندگی منی ، زندگی را نیز از من گرفته ای ، هر کس مرا میبیند میگوید چرا اینقدر آشفته ای ، عاشق هستم ولی چهره ام مثل یک عاشق تنها و شکست خورده است ، در انتظار تو نشسته ام ، اما هر کس مرا میبیند میگوید این بیچاره چه غم سنگینی در دلش نشسته است!

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت9:48توسط سامان | |

چشمانش…
چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟
به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم،
روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی
سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو….!
ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را
نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…!
می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از
خداحافظی…!!
وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران
پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…
امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم
امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد
او می رودبی آنکه بداند به حد پرستش
دوستش دارم…

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت9:28توسط سامان | |

به دلم مانده که یک بار از سوی تو محبت ببینم
برایم آرزو شده که یک  کلام عاشقانه، از سوی تو بشنوم . . .

به دلم مانده که یک بار از سوی تو محبت ببینم
برایم آرزو شده که یک  کلام عاشقانه، از سوی تو بشنوم
به تو دلبستم ، من عاشقی دلشکسته هستم
تا چشمانم را باز میکنم تو را یاد میکنم ، تا میخواهم چشمانم را بر روی هم بگذارم
یاد تو نمیگذارد که آرام بخوابم، اگر هم شبی با آرامش میخوابم خواب تو را میبینم
حتی دیدن تو در خواب نیز مرا عاشقتر میکند ، نمیدانم این دل دیوانه ام چگونه این لحظه های نفسگیر عاشقی را سر میکند
به دلم مانده حالی از دلم ، احوالی از چشمانم بپرسی
به خدا اینجا یک دل است که بدجور عاشق تو است،
نگاهی به این طرف هم بینداز یک نفر است که بدجور به هوای دیدن چشمهایت از آن دور دستها به انتظار نشسته است
اینگونه مرا نبین، دلم تنهای تنهاست ، فکر نکن مثل تو نیستم ، بیشتر از آنچه که فکر میکنی در حسرت یک لحظه محبت هستم
به دلم مانده وقتی به چشمانت خیره میشوم ، عشق را از اعماق چشمانت ببینم
به دلم مانده وقتی صدایت را میشنوم ، عشق و علاقه را از اعماق صدایت حس کنم
لحظه ای ، تنها لحظه ای به خودم بگویم که تنها نیستم و یکی را دارم …
یکی را دارم که به یاد من است ، مثل من در انتظار دیدن من است، مثل من آرزوی شنیدن صدای مرا دارد ، مثل من دلتنگ میشود ، مثل من مرا یاد میکند، مثل من وقتی دلش میگرد دوست دارد با تو درد دل کند ، مثل من …
راستش را بخواهی هر زمان که دلم میگیرد تو نیستی تا با تو درد دل کنم و آرام شوم
به دلم مانده یک بار هم حرفهای مرا بشنوی ، عشق مرا باور کنی و مرا در آغوش خودت بگیری…
به دلم مانده بر سر یکی از قول و قرارهایی که دادی بمانی ، در لحظه های سخت مرا تنها نگذاری…
به دلم مانده بود تا بگویم آنچه دلم مدتها در حسرت گفتنش بود…

+نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت1:21توسط سامان | |

دیر زمانی است که از رفتنت گذشته و چه سخت است انتظار ی که به  پایان نخواهد رسید
انتظاری که امید در آن نیست
انتظاری که درکش مبهم است امیدی نیست و باز هم شاید امیدی هست اگر نبود تحمل ندیدنت سخت تر از این بود که هست
دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ است
برای دیدنت
دلم تنگ است
عشقم
کاش …
دیگر نمی توانم نه دیگر توان نوشتن ندارم اثری که از دل به دستانم رسیده نیرویم را می گیرد
در عجبم از صبری که خدایمان می دهد فکر می کردم بدون تو نابودم ولی باز هستم و خواهم بود
کاش آرامشت را بر هم نزنم که من صبرم به خاطر آرامش توست
ناله هایم را بی پاسخ نگذار
با من سخن بگو …
دوستت دارم تا همیشه

+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت19:37توسط سامان | |

از اعماق وجود فریاد می کشم نه برای شنیدن
تنها برای مبارزه، مبارزه با سکوت
فریاد میکشم از اعماق قلبم بر ساحل دریای نیلگون چشمانت
در ساحل بارانی چشمانت تنها رنگ غم را میبینم
آرام شکست می خورم
و سکوت دنیایم را در بر میگیرد
فریاد، سکوت، غم و چشمانت به کناره میروند و تنها من میمانم
چگونه فریاد کشم وقتی در بند سکوت اسیرم ؟
کاش در زندان قلبت زندانی بودم و اسارت در بند سکوت را نمیدیدم
اسارتم در بندیست که قطورتر و محکم تر از تمامی بندهای دنیاست
سلولم  کوچکتر از دلتنگترین قلبهای عاشق دنیاست
دیوارهایش به بلندای امواج ترانه عشاق و میله هایش به قطوری پیوند دو عاشق
خسته ام، خسته تر از همه مسافران دره دلتنگی
به کناری میروم، آرام و تنها مینشینم و فقط به امید  فریاد یک نفر هستم، که مرا از بند این اسارت برهاند
فریاد از آن من نیست اما برای من و فقط من طنین انداز میشود
میدانم فاصله سکوت من تا فریاد تو خیلی زیاد شده است
اما منتظر می مانم، چون می دانم عاقبت فریاد تو در سکوت من طنین انداز خواهد شد
به امید رهایی یک اسیر از بند اسارت سکوت …

+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت19:12توسط سامان | |

آیینه پرسید که چرا دیر کرده است
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آیینه و گفت
احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت خوابی , سالها دیر کرده است
در آیینه به خود نگاه می کنم , آه
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است …

+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت19:14توسط سامان | |

به کودکی گفتند :عشق چیست؟گفت:بازی
به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟گفت : رفیق بازی…
به جوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : پول و ثروت
…به پیرمردی گفتند :عشق چیست؟گفت :عمر
به عاشقی گفتند : عشق چیست؟چیزی نگفت آهی کشید و سخت گریست
به گل گفتم: عشق چیست؟گفت : از من خوشبو تره
به پروانه گفتم: عشق چیست؟گفت :از من زیبا تره
به شب گفتم عشق چیست؟ گفت: از من سوزنده تره
به عشق گفتم تو آخر چه هستی ؟؟؟گفت نگاهی بیش نیستم
اگر از شما بپرسند عشق چیست ؟شما چه میگویید؟

+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت18:59توسط سامان | |

کسی
نشنید این ،صدای خسته من را
کسی ندید ترکهای قلب شکسته
من را
کجاست مرهم زخمی که بر دلم
…بنشیند
که هر که نشست گشود زخم
بسته من را
کجا روم ،از درد خود، به که
گویم
که تا نکند بیش کولبار غصه
من را
خدای من این غصه ها مرا خم
کرد
چگونه صاف کنی ،قامت خمیده
من را ؟
در این گذار عمر رفت امید
روشن قلبم
کسی ندهد باز این ،امید
رفته من را
ز درد های غبار دلم ،لحظه
ای گریزی نیست
نسیم عشق کی برد این ، غبار
کینه من را
در این کشاکش تقدیر ،حسرتی
بدل مانده
که اشک شوق کم کند، اندوه
دیده من را

+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت18:35توسط سامان | |


خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا!
پیش خود می گفتم تویی نیمه گمشده من، اما بعد فهمیدم که هم تو را گم کرده ام هم نیمه ی دیگر خودم
خواستم خزان زندگی ام را بهاری کنی ، بهار نیامد و همیشه زندگی ام رنگ پریشانی داشت
به ظاهر قلبت عاشق بود و مهربان ، اما انگار درونت حال و هوای پشیمانی داشت
خواستم همیشگی باشی ، اما دل کندی از من خسته و تنها!
بدجور شکستی قلبم را ، من که به هوای قلب با وفایت آمده بودم ، بدجور گرفتی حالم را
اگر باشی یا نباشی فرقی ندارد برایم ، حالا که نیستی ، میبینم چقدر فرق دارد بود و نبودت
روزهای با تو بودن گذشت و رفت ، هر چه بینمان بود تمام شد و رفت ، عشقت را به خاک سپردم و قلبت را فراموش ، اما هنوز آتش غم رفتنت در دلم نشده خاموش!
بینمان هر چه بود تمام شد ، آرزوهایی که با تو داشتم همه نقش بر آب شد ، این خاطره های با تو بودن بود که در دلم ماندگار شد
ماندگار شد و دلم را سوزاند ، کاش هیچ یادگاری از تو در دلم نمی ماند
خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا ، من چقدر ساده بودم که قلبم را به تو سپردم بی هوا!
ماندنی نبودی ،تو سهم من نبودی ، رهگذری بودی که سری به قلب ما زدی ،آن راشکستی و رفتی…

+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت13:9توسط سامان | |

به هوای قلب من آمدی و گفتی عاشقی ،اما اینک هوای قلبم را نداری
به عشق بودنم آمدی و گفتی عاشقم هستی ، گفتی مثل دیگران بی وفا نیستی و تا آخرش با من هستی
اینک نه تو را میبینم نه عشقی از تو را
اینک نه وفا را میبینم و نه محبتی از تو را
حالا تنها خودم را میبینم و چشمهای خیسم را ، اینک تنها قلبی شکسته را در سینه حس میکنم که
بدجور پشیمان است که چرا به تو دلبسته
چرا با تو عهد عشق را بست ، عشق تنها یک ( کلمه ) بود نه آن احساسی که تا ابد ماندگار بماند
آمدی و یک یادگاری تلخ در قلبم گذاشتی و اینک هوای قلبم را با حضورت سرد کردی
شب که میرسد خیس است چشمهای خسته ام ، از فردا بیزارم دلم نمیخواهد کسی بفهمد که
دلشکسته ام
نمیخواهم دیگر با غروب روبرو شوم ، غروب همان آتشی است که در این لحظه های تنهایی بیشتر
میسوزاند دلم را
گرچه نمیتوانم ،اما نمیخواهم دیگر به تو فکر کنم ، نمیخواهم دیگر یک لحظه نیز در فکر حال و هوای
رفتنت این لحظه های سرد را با گریه سر کنم
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم ، خیلی دلم میخواهد عاشقی را از قلبم دور کنم ،اما نمیتوانم!
آینه را از من دور کنید ، طاقت ندارم ببینم چهره ی پریشانم را
پنجره را ببندید ، تحمل ندارم ببینم آن غروب پر از درد را
اگر تا دیروز محکوم به تنهایی بودم ، اما اینک محکوم دلبستن به یک عشق دروغینم، تا به امروز در
قلب بی وفای تو حبس بود، از این لحظه به بعد نیز باید در زندان تنهایی حبس ابد باشم
میخواهم در حال خودم در همین زندان تنها باشم …
شاید بتوانم فراموشش کنم…

+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت1:34توسط سامان | |

روزی آمد که دل بستم به تو،از سادگی خویش دل بستم به قلب بی وفای تو
روزها میگذشت و بیشتر عاشقت میشدم، یک لحظه صدایت را نمیشنیدم غرق در گریه میشدم
روزی تو را نمیدیدیم از این رو به آن رو میشدم!
گفتی آنچه که میخواهم باش ، از آنچه که میخواستی بهتر شدم
گفتی تنها برای من باش ، از همه گذشتم و تنها مال تو شدم
روزی آمد که من مال تو بودم و تو عاشق کسی دیگر
اینک تنها اشک است که از چشمان من میریزد
تنها شده ام ، باز هم مثل گذشته همدم غمها شده ام
راهی ندارم برای بازگشت ، به یاد دارم شبی دلم تنها به دنبال ذره ای محبت میگشت
نمیپرسم که چرا مرا تنها گذاشتی ، نمیپرسم که چرا قلبم را زیر پا گذاشتی
میدانستم تو نیز مثل همه …
نمیبخشم تو را …
دیگر مهم نیست بودنت ، احساس گناه میکنم در لحظه های بوسیدنت
نمیبخشم تو را ، این تو بودی که روزی گفتی با دنیا نیز عوض نمیکنم تو را
دنیا که سهل است ، تو حتی نفروختی به کسی دیگر مرا
مثل یک جنس کهنه ، دور انداختی مرا!
نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام
مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم
تو نبودی لایق من ، تو نبودی عاشق من ، میمانم با همان تنهایی و  غم
تو را نمیبخشم ، و اینک روزی آمده که به خاطر تو حتی نمیریزد یک قطره اشکم!

+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت1:3توسط سامان | |

کاش باور داشتی عشق مرا ، کاش درک میکردی احساس قلب مرا
کاش میدیدی اشکهای مرا ، که با هر نفس یک قطره اشک از چشمانم میریزد
با یاد تو داغ دلم تازه تر میشود
کاش میسوخت خاطره ها ، کاش از یادم میرفت گذشته ها
کاش هیچگاه به یادم نمی آمد لحظه هایی که در کنارت بودم
نبودنت را باور ندارم ، باور ندارم تو نیستی ، باور ندارم دیگر مال من نیستی
کاش باور داشتی عشق مرا ، کاش جا نمیگذاشتی در جاده های تنهایی قلب مرا
پشیمانم از اینکه به تو دل بستم ، سرزنش نمیکنم دلم را، دلم هنوز دیوانه ی توست
پشیمانم از اینکه عاشق شدم ، نفرین نمیکنم تو را ، دل دیوانه ام باز هم در پی توست
شاید دیگر نبینم تو را حتی در خواب، شاید دیگر نبینم چشمهایت را حتی یک بار!
گرچه لایقم نیستی ، گرچه بی وفایی و یک ذره هم عاشقم نیستی اما هنوز هم در حسرت داشتن توام ، هنوز هم خیره به عکسهای توام….
کاش باور داشتم که دیگر هیچگاه تو را نخواهم داشت…

+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت1:37توسط سامان | |

من و تو هستیم و بینمان فاصله
زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله
همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!
بیش از این انتظار مرا میسوزاند، دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند
تو  در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ، تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم ، تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ، تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!
انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند
چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز
در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال من و تو را
روزها شبیه هم است ، امشب نیز مثل دیشب است ،
امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم
دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت است ، امروز در فکر خواب دیشب بودم
به انتظارت مینشینم ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ، در کنارت خیره شوم به چشمانت تا بگویم خیلی دوستت دارم

+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت1:31توسط سامان | |

به تو رسیدم در میان مهتاب ، مهتابی که در دریای دلم نقش بسته بود
نگاهم میگذرد در میان امواج نورت ، میرسد به سرزمین چشمانت و به تو میدهد شور عشق را
عشقی که در دلم، صدای بی صدای برق چشمانت را میشنود
از راهی سبز میگذریم ، پلی نیست در میان راه ، دستهای هم را میگیرم و با بالهای محبت پرواز میکنیم
پرواز به اوج همانجایی که باید رفت ، و نشست و از بالا دید دنیا را
تا بگویم به تو، آنچه را که میبینی خود تویی!
چشمانم مثل ستاره ایست خسته ، دلم انگار عمریست که به پای ساحل سبز دلت به انتظار نشسته
میشنوی ؟ این صدای درد دلهای ماه و خورشید است ، در کنار هم نیستند اما دل ماه در دل خورشید شب راه دارد!
دیگر به سکوت آن روز تاریک نمی اندیشم ، بیشتر چشم به آن رودی که در کوه دلت سرازیر است دوخته ام و میبینم چه زیباست عمق وجود تو!
میگذریم و میگذریم تا برسیم از آنچه که گذشته ایم !
میرسیم و میدویم به سوی آنچه باید برسیم
مینشینیم در زیر تک درختی و همانجا که نشسته ایم همدیگر را در میان هم میفشاریم !
آنقدر همدیگر را میفشاریم تا هیچ چیز از من و تو به جا نماند، جز عشق !
عشقی که اینک به رنگ مهتاب است و به پای سکوت شبها نشسته ، آری عشقمان پایانی ندارد!

+نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت1:22توسط سامان | |

من خسته و بی هـــدف در کــوچه هـــای غربت ســـر گـــردانـــم فـــضای

شهر را غبار غربت ویاءس فرا گــرفــتـه دیــگــر خــسـته شده ام به دیواری

سرد و سیاه تکیه می دهم اما سایه ام مرا کشان کشان دنبال خو می برد

آخر مقصد و راه من کجاست هیچ کسی نیــست انــگار درایــن هــمــه بــا

هم غریبند همه همانند سایه ای ســیــاه با شـتـاب از کـنـار هم می گذرند

و خود را در گورسـتــان تـاریـک خـانـه هایـشـان پـنـهـان مـی کـنـنـد و مــن 

 

و سایه ام همچنان سر گردان زمان سالهاست که در اینجا گم شده اسـت 

 

و برای کسی مهم نیست که دست شب چنان زغــال زمـیـن و آسـمـان را 

 

 

 

سیاه کرده است سایه ام مرا به زیر اتاقی روشن می برد انـگــار شـخصی 

 

 

 

 

آنجاست که به روشنایی علاقه مند است و پشت پنــجــره ایـسـتـاده و بـه 

 

 

 

بیرون می نگرد چشمانش برقی عجیبی از امید دارد بــا چــشـمـانــــــــم 

 

به او می فهمانم به کشمکش احتیاج دارم تا با دسـتــش غــبـار غـربــت و

 

 

 

یاءس را از پیراهن روحم بتکاند پس عاشـقـانــه بــا او بــه راه مـی افــتــم 

تــــــــا شــــــــب را نــــــــــا بـــــــــود کـــــــنــــــیـــــــــــم

 

 

 

 آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام

                    خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام

آه اگر روزی نگاه تو

                                 مونس چشمان من باشد قلعه سنگین تنهایی

                                چهار دیوارش زهم می پاشد

+نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت22:14توسط سامان | |

 

تکه تکه خاطرات شکسته را کنار هم چیدم

 

تکه تکه روزهای از دست رفته را

 

اما تو نبودی...

 

چقدر جایت میان خاطراتم خالی بود

 

در تمام آن روزها

 

چقدر به احساس بودنت نیاز داشتم

 

چقدر...

 

حالا تو هستی

 

جایی دورتر از گذشته و نزدیکتر به روزهای در پیش

 

جایی میان خاطرات بارانی این روزهایم

 

جای....

 

دل نگرانی هایت ، دل نگرانم می کند

 

چقدر حرف برای گفتن با تو دارم

و چقدر واژه کم می آورم امروز برای از تو نوشتن

+نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت19:42توسط سامان | |

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

گفتمش دل میخری ؟

یک سیر چند؟؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند.

خنده کردو دل ز دستانم ربود

تابه خود باز آمدم او رفته بود

دل ز دستش روی خاک افتاده بود

!!! جای پایش روی دل جا مانده است

 

+نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت1:33توسط سامان | |

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيداشكي به چشم و در دلم آهي نمانده است
ديگرا مرا ز عشق گواهي نمانده است

در چشم بي فروغ من از رنج انتظار
غير از نگاه مانده به راهي نمانده است

در سينه سر چرا نكشم چونكه بر سرم
جز سايه هاي بخت سياهي نمانده است

در دوره اي كه عشق گناه است بر دلم
جز جاي داغ مهر گناهي نمانده است

نوري زمهر تو نيست به دلهاي دوستان
لطفي دگر به جلوه ي ماهي نمانده است

در باغ خشك دوستي اي باغبان عشق
از گل گذشته برگ گياهي نمانده است

شور و حلاوتي ز كلامي نديده ام
شوقي و جذبه اي به نگاهي نمانده است

حسرت كشي ببين كه دگر از وجود من
جز ناله هاي گاه به گاهي نمانده است

 

+نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت1:26توسط سامان | |

كردي آهنگ سفر اما پشيمان ميشوي
چون به ياد آري پريشانم پريشان ميشوي

گر به خاطر آوري اين اشك جانسوز مرا
آنچه من هستم كنون در عاشقي آن ميشوي

سر به زانو گريه هايم را اگر بيني به خواب
چون سپند از بهر ديدارم شتابان ميشوي

عزم هجران كرده اي شايد فراموشم كني
من كه ميدانم تو هم چون شمع گريان ميشوي

گر خزان عمر ما را بنگري با رفتنت
همچو ابر نوبهاران اشكريزان ميشوي

بشكند پيمانه ي صبرم ولي در چشم خلق
چون دگر خوبان تو هم بشكسته پيمان ميشوي

بينم آنروزي كه چون پروانه بهر سوختن
پاي تا سر آتش و سر تا به پا جان ميشوي

مرغ باغ عشقي و دور از تو جان خواهم سپرد
آنزمان بي همزبان در اين گلستان ميشوي

+نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت1:18توسط سامان | |

عشق تو کور کرد و کشت مرا


فکرو زکرم تو بودی او روزا یادته

اون دل کوچیکه من جلوی پات بود یادته

رفتیو با رفتنت پا گزاشتی رو دلم

سرم داره گیج میره تو کجایی عشقه من

وقتی میخواستی بری گفتی بهم غصه نخور

دلو سپردم من به تو غصه نخور

گفتم بهت زود بیا دل من تنگه برات

تو نرفتیو میگی آخه عزیز دلت میاد

میگفتی من برمیگردم خیلی زود

دلو جونم همشون فدای یه تاره موت

ولی رفتیو خیلی وقته نامه ندادی تو برام

آخه پس چی شد بگو تو جواب نامه هام

یه نامه همش دادی همون شده آب غذام

نمیدونی یه غمیه بهم میگه باهات میام

من غمو می خوام چکار آخه تو بهم بگو

فقط نگو دوست ندارم جونه من اینو نگو

آخه عاشقت بودم دیوانه وار باور بکن

دل من تنگه به راحت تو منو یاریم بکن

شبا یه غمی میاد تویه سینم باهام حرف میزنه

می خواد نا امید کنه از نا امیدی دم میزنه

شایدم دیگه نیای این جوری که بوش میاد

فکر کنم وقتی بیای ببینی جنازم رو دوش میاد

اون موقع بگو ببینم دلت برام تنگ میشه ؟

این زمین و آب گل برای تو چه رنگ میشه؟

خلاصه کشتی مارو با این ادائو اشوه هات

دل من تنگه برات* تنگه برات* تنگه برات

وای الان صبح میشه هو هنوز که من نخوابیدم

یه روز دیگم تموم شدش ولی من نفهمیدم

دفتر شعرم دیگه پر شده کجایی تو می خوام برم

دیگه کاری ندارم اینجا روی زمین دارم میرم

تو نبودیو غمت عشقه تو کشت مارو

زیر خاک دفنمو خاک خورد مارو

+نوشته شده در شنبه 11 تير 1390برچسب:,ساعت18:58توسط سامان | |

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیشکی نبود تو دهکده

 

ای عشق ما خبر از عاشقی نبود تا که یه روز محبت دیونگی وعشق

 

تو باغچه ای گل رز شروع به بازی می کنن . دیونگی چشاشو می

 

بنده محبت و عشق هر کدوم میرن یه گوشه ای پنهان می شن دیونگی

 

اول میره سراغ محبت و اونو پیدا می کنه بعد با هم میرن سوراغ

 

عشق محبت به دیونگی میگه عشق پشت گل رز دیونگی میره سوراغ

 

گل رز انگشتشو فرو می کنه تو گلبرگای رز چند لحظه بعد می بینه از

 

گلبرگای گل رز خون میاد با محبت میره جلو شاخه ای گل رز می زنه

کنار بله درست حدس زدین

عشق پشت گل رز بود و انگشت دیونگی

 

چشماشو کور کرده بود و بعد ازاون دیونگی با محبت تا آخر عمر

پیش عشق مونده بود.

 

+نوشته شده در شنبه 11 تير 1390برچسب:,ساعت18:49توسط سامان | |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد