delbar21

عاشق تنها

  

 

تو به اندازه ی تنهایی من زیبایی 

 

من به اندازه ی زیبایی تو تنهایم

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

آغوشت را به منـــــــــــــــــ بسپار

 

 

 

 

گرمــــــــــــــش میکنم

 

با جآدوی عشقــــــــــ ـ ـ ـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:,ساعت8:43توسط سامان | |

منو تنها نذار عشقم ، نذار اين خونه خالى شه
كسى كه روت قسم ميخورد ، اسير كج خيالى شه
منو تنها نذار عشقم ، مگه اين گريه خواهش نيست
اگه باهم نمى سازيم ، جدايى راه حلش نيست
منو تنها نذار عشقم ، منم سهمى ازت دارم
همين يه دلخوشى رو من ، توى دنيا فقط دارم...

 

 



یقین دارم که می آیی

زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند

تو می آیی...!

 

 

 


امروزدلم دوباره شکست

ازهمان جای قبلی

کاش میشدآخراسمت نقطه گذاشت تادیگرشروع نشوی

کاش میشد فریادبزنم دلم خیلی گرفته

اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شدآدمها ازدوردوست داشتنی ترند


 

مثل تووووووووووووو....

              

 

 

 

 

 


خدایا یه کاری کن نزار بره اخه بدونه اون من هیچم


با اون که هنوز قلبم میزنه


با اون که هنوز دارم نفس میکشم


با اون که هنوز سر پام


اون که عشقه منه


اون که همه ی دنیای منه


با اون که من زندم


اگه اون نباشه 

 

خدا ...

+نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت20:49توسط سامان | |

 

درد الانم نبودنش نیست...این دل بدبختمه که آروم نمیگیره..هر لحظه نبودنشو مبکوبه توی سرم و میگه تقصیر خودت بود...آخه من چرا....

میدونم میای و میخونی...مهم نیست...هر چند که به همه ی دنیا شک دارم..ولی توام بی جواب نمیمونی.مثل همه...یه روز مطمئنم جامون عوض میشه...اونی که گریه میکنه میشه تو.اونی که میخنده میشه من...

 

 

To Che Mifahmi HaLoO Roze kaSiuO ' ke Dgeh HiCh Negahi DeLeShOo NeMiLarzoOne!

 

 
نگذار امشب به فــــردایی برسد
که تـــــو در آنـــــ نیستی...!
نـــگـــذار..
 

 

 

 


 

 

 

خیلی وقته كه با تو زندگی می كنم! ..

چشمانم كه می بندم تو را میبینم ! خب همین بسه  برام...!راضیم میکنه!!

راضی که نه ولی خب.چاره ای ندارم...!شبها همیشه عجولم برای خواب!...

برای خواب که نه...برای بستن چشمهایم و امدن تو!!!

شبها چراغ را خاموش میکنم.دراز میکشم و با شوق چشمانم را میبندم!!!

و انتظارت میکشم.....!!

در باز میشود تو میایی....!

از آن نگاههای قشنگ و معنی دار میکنی هر دو میخندیم....! 

آشفته می نویسم امشب ؟ تو ببخش ..

 

بعضی شب ها - مثل امشب سرم پر می شود از این  

                                                                               

حرف های هرگز نگفته ! و تا برایت ننویسم آرام نمی شوم...!

 

به دل نگیرحرف دلمو! امشب هم از اون شب های دیوانگی ام هست ..

 

كمی كه بنویسم ، آرام می شوم...

 

 

 

 

...گفته بودم

بی تو سخت میگذرد بی انصاف....

حرفم را پس میگیرم...

بی تو انگار اصلا نمیگذرد

 دلتنگم

گله نازم دلم  برات تنگ شده واسه اون نگاهات برای اون چشمای نازت....اونا نزاشتن پیش هم باشیم....میدونم من اخر از دلتنگی میمیرم.....خدا ازت گله دارم چرا این کارو با من میکنی مگه من چیکار کردم.....

 

 

    

 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت18:20توسط سامان | |

 

 

 

 

 بمیرد انکه جدایی را بنا کرد

 من را از تو.تو را از من جدا کرد


 

اما هیچکس اونو مثل من دوست نداشت فقط اینو میتونم بگم من بدون اون میمیرم.

مثل اینکه براش خیلی مهم بودم!

چون برای همیشه دورمو خط __________
__کشید...

 

 

 

 

صبر کن ..........



یک لحظه بایست..............


تکلیف دلی که عاشقش کردی ..........



چیست...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

 

دست خودم نیست که واست اشکامو جاری می کنم
با اینکه سهمم نبودی باز بی قراری می کنم
سخته دلت رو بسپاری به اون که اخرش می ره
اونی که برای موندنش برای داشتنش دیره
اونی که گفت دعا بکن هیچ کدوم شون ثمر نداشت
نگو که گریه های من پیش خدا ثمر نداشت
الهی هیچوقت نبینی الهی که سرت نیاد
حتی یه لحظه درد من درون بسترت نیاد 

 

 

 آسمونی رو دوست دارم که بارونش فقط واسه شستن غم های تو بباره ...

 

 

  

به آخر خط رسیده بودم

 

به آخر خط رسیده بودم…

 

باید بهش ثابت میکردم دوستش دارم…

  

خیلی عصبانی بودم..

  

گفت:اگه دوستم داری رگتو بزن…

 

گفتم مرگ و زندگی دست خداست…

  

گفت:دیدی دوستم نداری؟

 

خیلی بهم بر خورد تیغو برداشتم رگمو زدم…

 

وقتی تو آغوش گرمش جون میدادم آروم زیر لب گفت:اگه

 

 دوستم داشتی تنهام نمیذاشتی....

 

 

 

 

خدا کجاست ؟...سرم را بالا می آورم...

شاید خدا آن بالا ها باشد...

سرم را پایین می آورم...

شاید خدا این پایین باشد...

می گویند خدا همیشه همه جا پیش ماست...

راستی...

خدا که خودش پیش ماست...

پس آدم ها را کجا می برد...؟


پ.ن : دوباره مرگ... دوباره تنهایی... دوباره تنها شدن... این روزها تلخند...مثله همه ی اون قهوه هایی که با

هم می خوردیم...

مثله سرمای دستهای تو ... مثله اشک های یخ زده ی مامان... مثله شروع قصه ها ی مامان بزرگ...

 

اما هیچکس اونو مثل من دوست نداشت

 

 

 

                              تقدیم به عشقم به خاطر تو سکوت را در شب،

                                        شب را در تاریکی دوست دارم

                         به خاطر تو قلب را در سینه و تو را در قلب دوست دارم

                           نمی گویم برایت میمیرم به خاطرت زندگی میکنم

                                                               (تقدیم به عشفم)

 

 

 

   تقدیم به کسی که

 

 

                                شمع را

                      به نامش  و  به خاطرش

                             روشن میکنم.      

                                                          

 

                                     دوستش داشتم همچنانکه باغبان گل

                                  زیبایش را دوست میدارد ، میپرستیدمش

                                همچنانکه عاشقی معشوقه اش را میپرستد...

                       ..، ولی این عشق را بخاطر دوستم برای ابد در دل خود مدفون

                 ساختم و قلب حساس و زود رنجش را باو سپردم. باشد که قدر و قیمت

                                   آن زیبا صنم را در این گیتی پهناور بداند !؟

 

 

مدتی بود که دیگر احساس تنهایی نمی کردم ، از تنهایی دور بودم ، درد و دلم را به همدل زندگی ام می گفتم ، هیچ غم و غصه ای در دلم نبود ، اما اینک باید به استقبال تنهایی بروم…

+نوشته شده در یک شنبه 18 دی 1390برچسب:,ساعت22:14توسط سامان | |

مگه قول نداده بودی...



اشکایی که بی هوا رو گونه هام میریزه


قلبی که از همه ی خاطره هات لبریزه


دلی که می خواد بمونه ، تنی که باید بره


حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره


بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده


بیخیال قلبی که این همه تنها مونده


آخه دنیای تو ، دنیای دلای سنگیِ


واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیِ


مثل تنهایی میمونه با تو همسفر شدن


توی شهر عاشقی بیخودی دربدر شدن


حال و روزمو ببین ، تا که نگی تنها رفت


اهل عشق و عاشقی نبود و بی پروا رفت! 

+نوشته شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,ساعت22:9توسط سامان | |

تنهای تنها شدم این بار با تو و خیالت باز هم من و تو در کنار قبری که نگاه او به ما و ما به اوست بازهم من و تو

 در کنار یک درخت پر از تبسم پر از نگاه نگاهی که مارو به فردا و فرداها میخواند ولی افسوس که فردائی برای من

و تو نیست و حال تو بی من ومن بی تو هستیم افسوس افسوس که زندگی ما رو از هم جدا کرد و نگزاشت که

من و تو به ما تبدیل شویم ولی بدان که باز هم من به یادت هستم به یاد تو و لبخند هایت لبخندی که با ان به من

زندگی مجدد بخشیدی و به من امید دادی تو گفتی که تا ابد با هم میمانیم  اما تو رفتی و با رفتنت یک خاطره

خاطرهای تلخ را به جا گزاشتی ولی........

+نوشته شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,ساعت1:35توسط سامان | |

نمیدانم  ابراز عاشقی غیر از آنکه به کسی که دوستش داری وفادار باشی و صادق، چگونه است اما میدانم که من عاشق ترینم.
نمی دانم چگونه باید با آنکه دوستش داری بمانی، بمانی و مجنون هم بمانی، مجنون تر از یک عاشق دیوانه ، اما میدانم که من مجنون ترینم.
نمی دانم اشک ریختن از غم دلتنگی و غصه دوری چگونه است و چگونه باید برای آنکه دوستش داری دلتنگ شوی اما میدانم که من دلتنگ ترینم.
نمیدانم قلبی که عاشق است چگونه باید اثبات کند که عاشق است، و یا دلی که در گرو دلی دیگر است چگونه باید از آن مهمان نوازی کند اما میدانم که من خوشبخت ترینم.
نمی دانم که آیا می دانی بعد از تو من شکسته ترینم!
آری بدان که بعد از تو من بدبخت ترینم.
نمی دانم چگونه باید با تو باشم و راز دلت را بیابم، و چگونه باید لحظه های عاشقی را سپری کنم اما بدان که من داناترینم.
نمی دانم که آیا میدانی بعد از سفر کردنت، همه لحظه های زندگی ام سرد و بی حوصله می شود ؟ آری بدان که من در آن زمان تنهاترینم.

+نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت2:0توسط سامان | |

رفتی ؟ بی خداحافظی؟ فکر دلم نبودی که بی تو عذاب میکشد؟
فکر من نبودی که بی تو زندگی برایم جهنم می شود؟
مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی مان را؟
مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری؟
تو که اینک مرا تنها گذاشتی ، تو که بر روی قلبم پا گذاشتی
چه زود فراموشم کردی ، مرا آواره کوچه پس کوچه های شهر بی محبتی ها کردی
مگر نمیدانستی بعد از تو دلم را به کسی نمیدهم؟
مگر نگفته بودم عاشق شدن یک بار هست و دیگر عاشق کسی نمیشوم؟
مگر نگفته بودم اگر عاشقی هیچگاه مرا تنها نمیگذاری
پس تو عاشقم نبودی ، همه حرفهایت دروغ بود ، عشقی در دلت نبود ، سهم من از با تو بودن همین بود!
باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای
دلم به تو خوش بود ، چه آرزوهایی با تو داشتم ، نمیدانی که شبها یک لحظه هم خواب نداشتم
رفتی و من چشمهایم خیس شد روزهای زندگی ام نفسگیر شد
رفتی ؟ بدون یک کلام حرف گفتنی!
کاش میگفتی که دیگر مرا نمیخواهی و بعد میرفتی ، کاش میگفتی از من متنفری و بعد مرا تنها میگذاشتی ، کاش میگفتی عاشقم نیستی و جایی در قلبم نداری و بعد میرفتی ! چرا بی خبر رفتی؟

+نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت13:37توسط سامان | |

آه که چقدر سخت است لحظه های دور از تو بودن
آه که چقدر تلخ است بی تو بودن.
گاهی از این زندگی خسته میشوم ، گاهی نیز از عشق دلشکسته میشوم.
گاهی در گوشه ای تنها مینشینم و اشک میریزم ، گاهی  نیز عکسهایت را در آغوش میگیرم و از دلتنگی ات گریه میکنم.
این است رسم عشق ، چقدر دردناک است این لحظه های عاشقی
پشیمانم از اینکه عاشقم ، پشیمانم از اینکه در دام عشق گرفتارم .
کاش که عاشق نمیشدم ، تنهایی دوای درد من است.
دلم نمی آید رهایت کنم ، حالا که عاشقت هستم دلم نمیخواهد قلب مهربانت را بشکنم.
گرچه من از کرده خویش پشیمانم ، اما چون با تو هستم خوشبخترینم.
آنقدر دوستت دارم که دلم نمیخواهد بگویم که فراموشم کن .
آه که چقدر این لحظه ها نفسگیر است ، آه که چقدر این قلب بی گناهم پریشان است.
از امروز میترسم که از من دور شوی ، از فردا میترسم که تو را از دست بدهم ، به چه امیدی با تو باشم ای بهترینم؟
این سرنوشت و روزگار بی وفا با قلب من نمیسازد میدانم اگر با تو باشم فردا که رسید حال و هوای من از امروز دلگیرتر است.
آه که چقدر این لحظه ها بی مروت است .
قلب من بی طاقت است ، چشمهایم دیگر اشکی ندارند برای ریختن .
نمیدانم از دوری تو اشک بریزم ، یا از دلتنگی ات.
نمیدانم غصه امروز را بخورم ، یا غم فردا را بکشم.
نه دیگر کار من از کار گذشته است ، راهی جز عاشق ماندن و غم و غصه های عشق را تحمل کردن نیست.
باید سوخت ، باید در راه عشق نابود شد ،آه که چقدر تلخ است .

+نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت14:27توسط سامان | |

من از غم تنهایی خویش ناله  کرده ام         درد دل نوشته ام  تو را بهانه  کرده ام

غم دل خسته ام با تو تقسیم کرده ام         قصه ی دل از برای تو  تفسیر کرده ام

در  هر نفسم اسم  تو را ذکر  کرده ام         در  سیاهی  شب به تو  فکر کرده ام

من نام تو را به هر بهانه فریاد  کرده ام         دل بشکسته  از قفس  آزاد  کرده ام

من حدیث عاشقی کوته کنم در این نفس

بی تو عاقبت بمیریم در این قفس

+نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:,ساعت12:35توسط سامان | |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد